خوش آمدید

آن اسطوره‌هاي بي‌بديل


در مورد كازابلانكا (مايكل كورتيز، 1942) بسيار نوشته‌اند اما وجهي كه قرار است به آن بپردازيم، دست‌كم در هيچ‌يك از اين نوشته‌ها ديده نشده است يا لااقل من نديده‌ام.

درباره عشق، وطن‌پرستي، مردانگي و مضمون‌هاي ديگر فيلم تا آنجا كه توانسته‌اند، مقاله توليد كرده‌اند اما هيچ‌گاه درباره ماهيت اين عشق حرفي زده نشده؛ شخصا معتقدم كه اعتراف به عشق، آن را ضايع مي‌كند و تمام حس نهفته در آن را تباه مي‌سازد. همين كه از آن حرف بزني و آنچه نبايد، از دهانت خارج شود، بايد آن را تمام‌شده فرض كني؛ حال آنكه در شكلي ديگر، تمام عوامل در داستان‌ها، نمايشنامه‌ها، تئاترها و فيلم‌ها دست به دست هم مي‌دهند تا آن را تصوير كنند و مخاطب را از چيزي آگاه سازند كه دو طرف درگير، تاب رويارويي با آن را ندارند. و مگر در عالم سينما چند اثر كلاسيك و مدرن توانسته‌اند اين حس را -آنگونه كه بايد - به تصوير بكشند؟ به طور قطع، كازابلانكا يكي از آنهاست.

ريچارد  ريك بلين(همفري بوگارت) كافه‌اي را در بخش اشغال‌نشده كازابلانكا مي‌گرداند. او مردي است بسيار جدي و مغرور كه با هيچ‌كس دَم‌خور نمي‌شود؛ دعوت همه و از جمله زن‌هاي زيبا را رد مي‌كند، دختر جذابي را از خود مي‌راند و با هيچ‌كس هم‌پياله نمي‌شود و در تنهايي با خودش شطرنج بازي مي‌كند و در عين حال، صاحب نفوذ و قدرت است. كافه او عملا محل گذر است و تمام تبادلات و راه‌هاي فرار و حركت به طرف ليسبون و بعد آمريكا، از آنجا رقم زده مي‌شود. اين را سروان رنو(كلود رينز) نيز مي‌داند و به همين خاطر وقتي ويكتور لازلو(پل هنريد) رهبر گروهي كه به مبارزه عليه نازي‌ها مي‌پردازد و همسرش الزا(اينگريد برگمن) به كازابلانكا وارد مي‌شوند، همه نظرها به سوي كافه ريك و اين بار شخص ريك جلب مي‌شود. در اينجا سه ضلع مثلث عشقي به مخاطب معرفي مي‌شوند؛ ريك، لازلو و الزا.

 با ورود الزا به كافه، سام(دولي ويلسون) نوازنده پيانو كه در پاريس همراه ريك بوده، الزا را مي‌شناسد و الزا هم به سرعت او را به ياد مي‌آورد. الزا از سام مي‌خواهد تا آهنگي را بنوازد كه در پاريس - زماني كه او و ريك با هم بودند - مي‌نواخت. سام بالاجبار آهنگ As time goes by را با پيانو مي‌زند و شروع به خواندن مي‌كند. همين نشانه‌ها كافي است تا ريك، سراسيمه به سالن بيايد. با اشاره سام، نگاه ريك به الزا مي‌افتد و ما تازه مي‌فهميم چرا او اين همه زمان عاشق مانده و با تنهايي خو گرفته. گذشته از زيبايي سحرآميز و خيره‌كننده اينگريد برگمن، آن و لحظه‌اي در آن چشمان نمكناك و صورت بغض‌آلود و لب‌هاي لرزان وجود دارد كه ما مخاطبان فيلم به ريك حق مي‌دهيم كه نتوانسته كس ديگري را جايگزين اين موجود لطيف و فرشته‌مانند كند. جدا از زيبايي ظاهري برگمن، وجه اثيري اوست كه نه ريك مغرور كه تماشاگر فيلم را نيز مسحور مي‌كند.

در هر بار نگاه‌كردن به آن چهره مغموم و چشمان پر از اشك، آن لبخندهاي كوتاه و فرورفتگي‌هاي روي گونه و آن زيبايي رازآميز است كه ما خواه‌ناخواه نمي‌توانيم صورتمان را از تصوير پيش رويمان برگيريم. در همان‌جا، هم به ريك و هم به لازلو حق مي‌دهيم كه اين موجود شكننده را دوست داشته باشند و نخواهند او را از دست بدهند. بعد از رفتن الزا از كافه، ريك دوباره نوشيدني مي‌خورد و لازلو كه رهبري گروهي را برعهده دارد، از اينكه لحظه‌اي الزا را از دست بدهد، كاملا پريشان مي‌شود و همه اينها براي مخاطب، باوركردني است. به‌راستي چرا ريك كه به قول رنو، براي هيچ زني ارزش قائل نيست، يكباره در برابر الزا مقاومتش را از دست مي‌دهد؟

اين تسليم، فقط با حضور برگمن قابل قبول و باورپذير است و براي ما نيز منطقي است كه ريك بعد از او نتواند به كسي يا كساني دل بدهد و عاشق شود كه در قياس با او حتي ديده نمي‌شوند. ريك به‌خوبي به اين مساله پي برده و مي‌داند كه جاي خالي الزا را هيچ‌چيز و هيچ‌كس نمي‌تواند پر كند. او اين عشق را در دل نگه داشته و با همان روزهاي پاريس، بقيه زندگي را سر مي‌كند. حتي ديدن دوباره الزا و ابراز عشقش هم براي ريك تسلي‌دهنده نيست. او آن دوره پاريس را دوره‌اي متفاوت از زندگي مي‌داند و الزاي آن موقع براي او با كسي كه با نام الزا پيش اوست، زمين تا آسمان فرق مي‌كند.

خيلي وقت است كه ريك خاطره الزا را در آن روز باراني و در آن ايستگاه منحوس و در آن ساعات شوم با خود در دل دفن كرده تا جايي كه حضور الزاي واقعي هم نمي‌تواند از شدت دردي كه بر او رفته، بكاهد. ابراز عشق الزا هم بي‌فايده است؛ او نه مي‌خواهد چيزي را دوباره تجربه كند و نه در صدد است الزا را بار ديگر به دست آورد. دلايل منطقي الزا براي نيامدنش به ايستگاه و اينكه زن لازلو بوده، براي ريك ديگر اهميتي ندارد.
او ياد گرفته بدون حضور فيزيكي الزا با الزا زندگي كند و در خلال اين زندگي، احيانا شبي يا شب‌هايي را با ديگران به سر برد. چه چيز جز آن اثيري برگمن مي‌تواند اين قضيه را ثابت كند؟ خاطره آن الزاي دست‌نيافتني و اسطوره‌اي در پاريس همان‌گونه كه ريك مي‌خواهد، در ذهن او و مخاطب حك مي‌شود و چه پاياني بهتر از جدايي اين دو؟ و واقعا جز آن اسطوره‌هاي بي‌بديل سينماي كلاسيك، چه كسي مي‌تواند نقش‌هايي بيافريند كه در ذهن باقي بمانند و حك شوند؟ راستي اگر قرار باشد كازابلانكا بازسازي شود، چه كسي جايگزين اينگريد برگمن مي‌تواند بازي كند كه آن تاثير را نه بر ريك كه بر مخاطب بگذارد؟ و چه كسي قرار است چون ريك نقش عاشقي را بازي كند كه مردانگي‌اش بر عشقش بچربد؟ و يا چون لازلو از عشق زنش به شخص ديگري آگاه شود و به روي خود نياورد؟ و يا چون رنو تمام اينها را به مثابه آغاز دوستي جديدي فرض كند؟



کپی
لینک اشتراک گذاری

  • 1217
  • 0